آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده اند


پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کرده اند

عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من


عبرتم در دیده بینا شکارم کرده اند

گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی ست


نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم کرده اند

زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته ام


دستگاه صد چراغان انتظارم کرده اند

روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون


هر کجا برقی ست نذر مشت خارم کرده اند

تا نسیمی می وزد عریانی ام گل کرده است


آتشم ، خاکستری را پرده دارم کرده اند

بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد


تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده اند

سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن


عالمی را در سراغ خود دچارم کرده اند

پرفشانیهای چندین ناله ام اما چه سود


از دل افسرده جزو کوهسارم کرده اند

محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت


تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کرده اند

نیست بید ل وضع من افسانه ساز دردسر


همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده اند